کتاب عکس “زنان در انقلاب” مجموعه عکس های منتشر نشده اکبر ناظمی از حضور زنان در انقلاب 1357 ایران است.
این کتاب دومین جلد از مجموعه ی چهار جلدی مجموعه عکس های انقلاب به روایت اکبر ناظمی است.سه کتاب دیگر از عکسهای اکبر ناظمی “کودکان و نوجوانان در انقلاب”،” انقلاب” و “شعارها و دیوار نوشته های انقلاب” می باشد.
اکبر ناظمی در بخشی از مقدمه کتاب نوشته است:
“…در عمرم این همه جمعیت را یکجا ندیده بودم. باید همه را در عکس جا می دادم. بند دوربین را به گردنش انداختم و پاهایم را دور تیر برق قلاب کردم. با یک دست تعادلم را حفظ می کردم، با دست دیگر دوربین را نگه میداشتم و عکس می گرفتم. راضی نمی شدم.
فقط چند فریم نگاتیو در دوربین مانده بود. بازهم عکس گرفتم. سوژه زیاد بود اما فیلم خام ،کم دوربین را چپ و راست روی جمعیت می چرخاندند خیابان شاهرضا (انقلاب) کوچه و خیابان های فرعی زیادی داشت. داخل یکی از کوچهها جمعیت انبوهی با لباس های ضد شورش ایستاده بود. گاردی ها بودند؛ با لباسهای یک شکل. دو سه ردیفشان ماسک به صورت داشتند. نمیدانم منتظر چه بودند؛ جرأت نمیکردند یا اجازه نداشتند وارد جمعیت شوند؟
دوربین را به طرف کوچه گرفتم. به سختی لنز را چرخاندم. تصویر که واضح شد، فرمانده گاردی ها را دیدم که با دست من را به چند سرباز نشان می دهد. دو سه سرباز به طرفم دویدند. نفهمیدم چطور از تیر چراغ سر خوردم و پایین پریدم. به عقب که نگاه کردم، لای جمعیت سربازها را دیدم که همراه چند لباس شخصی دنبالم میدویدند. بهترین راه، فرار از بین جمعیت خانم ها بود. همه شان چادری بودند، چادر های یک شکل داشتند هزاران نفر بودند؟ ۱۰۰ هزار نفر؟ از بین شان دویدم، عکس های خوبی در دوربین بود. حیف بود از بین برود. در حال دویدن سعی کردم فیلم را برگردانم. دکمه خلاص دوربین را فشار دادم. میخواستم فیلم را به سرعت برگردانم.
همه اینها بیش از چند لحظه طول نکشید. جلوتر، دو صف از سرباز ها دو طرف خیابان به خط شده بودند و به جمعیت نگاه میکردند. فیلم در دوربین ماند. دل به دریا زدم و دوربین را به یکی از همان خانم های چادری دادم و از میان جمعیت به کوچه ای باریک دویدم .
مثل آهو می دویدم و قلبم مثل رژه سربازاندر سینه ام می کوبید. از کوچه به کوچه ای دیگر می دویدم. می ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم.
از نفس افتادم. قدم ها را سست کردم و ایستادم. به عقب برگشتم. خبری از سربازها نبود. نفسی به راحتی کشیدم.
به دیوار تکیه دادم و به زانو نشستم. هنوز آرام نشده بودم که باز اضطرابی دیگر در تنم دوید. دوربین چه شد؟ کدام خانم بود؟ دوربین را دست چه کسی دادم؟ از چند کوچه جلوتر دوباره به جمعیت رسیدم. ناامید به زن ها نگاه کردم؛ همه یک شکل و یک رنگ. او را گم کرده بودم. بازهم جلوتر رفتم بلوک های سیمانی، شکل تپه کوچک روی هم تلمبار شده بود. ده ها آدم تنگ هم روی آن ایستاده بودند.
از بلوک ها بالا رفتم و با دقت به جمعیت نگاه کردم.
چطور می شد فهمید میان آنهمه زن کدامشان بود؟ هرچه چشم می گرداندم بیشتر مایوس می شدم. قید دوربین را زدم. حتما آن زن رفته بود. ناامید و مایوس چمباتمه زدم. خیره، به جمعیت نگاه میکردم که کسی صدایم کرد:….. آقا !
به پایین نگاه کردم .همان خانم بود. محتاط و حواس جمع، دوربین را از زیر چادرش بیرون آورد و دستش را به سمت من دراز کرد.
دوربینتون!…”
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.